رمان باورم کن فصل یازدهم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل یازدهم

سینا لبخند زد و گفت:
-چشم خانم دکتر.
لبخند معنا داری تحویل نیما دادم که نیما اخم کرد و زیر لب گفت:
-اجباری بود!
سینا با خنده رو به نیما گفت:
-خب آقا نیما سفارشت به دستت رسید؟
نیما با تعجب به سینا نگاه کرد و من از ترس اینکه حرف نامربوطی بزنه لبمو گزیدم. از شانس بد نیما گفت:
-چه سفارشی؟
این سینا هم ول کن نبود! به مهتاب که با متین حرف می زد اشاره کرد. نیما سرشو تکون داد و گفت:
-تو فکر می کنی من خیلی خوشم میاد دختر مردمو سرکار بزارم؟ تو که می دونی من به مهتاب علاقه ای ندارم.
این جمله ی آخر مثل پتک رو سرم خورد. سینا با حالت گنگی به من نگاه کرد. اما چیزی نگفت.
خدایا! انگار هرچی بد بیاریه امشب باید سر من خالی بشه، چون همون لحظه پرهام به طرفمون اومد و بدون نیم نگاهی به سینا رو به من گفت:
-یکتا جان افتخار می دی؟
توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. از یه طرف از خدام بود که با پرهام برقصم. از طرفی از عکس العمل سینا وحشت داشتم و از طرف دیگه نمی دونستم چه جوابی باید به پرهام بدم؟؟؟
با درماندگی به سینا نگاه کردم. رنگش مثل گچ دیوار شده بود و خشم توی چشم هاش شعله می کشید. با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم:
-پرهام جان می شه بزاری واسه یه وقت دیگه؟
پرهام اما از رو نرفت و گفت:
-می شه توهم بگی چرا منو قابل نمي دونی؟
وای خدا ول کن نبود. نا چار قبول کردم و دست پرهام رو که به طرفم دراز شده بود گرفتم . موزیک ملایمی پخش می شد. پرهام دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با اینکه تو دلم قند آب می کردن اما فقط منتظر بودم آهنگ تموم شه و از شر پرهام و نگاه های سینا راحت شم. نمی دونم چطوری خودشو کنترل می کرد.
در هر حال بعد از چند دقیقه که همه برای غذا خوردن به سالن می رفتن خودم رو از پرهام جدا کردمو بزور لبخندی تحویلش دادم. پرهام هم خیلی با احترام گفت:
-باعث افتخار من بود یکتا جان!
با هزار بدبختی خودمو به سینا رسوندم. ساکت بود و به روبه رو خیره شده بود. باید کاری می کردم که عصبانیتش فرو کش کنه. سعی کردم خیلی مهربون باشم. دستش رو گرفتم. انگار یخ زده بود. با حس کردن دست های من دستش رو پس کشید و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-آماده شو باید بریم!

 

-آماده شو باید بریم!
با التماس گفتم:
-سینا خواهش می کنم بزار بعد از شام بریم. بخدا پریسا ناراحت می شه...
حرفی نزد. تو چشم هاش نگاه کردمو گفتم:
-خواهش می کنم... بعد از شام.
با هر بدبختی که بود شام رو خوردیم. اما زهر مار هردومون شد. بعد از شام با خاله نسترن و عمو شهروز خداحافظی کردیم و بعد به سمت پریسا و وحید رفتیم. پریسا وقتی دید مانتو پوشیدم با ناراحتی گفت:
-به همین زودی داری می ری؟
ازش عذر خواهی کردم و بعد از روبوسی با پريسا با وحید دست دادم و اومدم بیرون و منتظر سینا شدم. مثل برج زهرمار بیرون اومد و به طرف پارکینگ رفت. من هم جلوی در باغ منتظرش بودم. جلوي پام نگه داشت. سوار شدم. بدون اینکه نگاهم کنه رانندگی می کرد. با صدای دورگه از خشم گفت:
-پرهام چی کارت داشت؟
نگاهش کردم. حواسش به رانندگی بود. دوباره سرمو رو به شیشه برگردوندم و جوابشو ندادم. دوباره فریاد کشید:
-با تو ام! کری؟
اشک از گوشه چشمم سر خورد و روی یقه ی مانتوم چکید. اصلا توان حرف زدن نداشتم. این دفعه چنان فریادی زد که تمام بدنم به لرزه افتاد:
-مُردی؟!
اشک صورتمو پر کرد:
-سینا منو ببر پیش بابام!
-هه! چشم، سینما تشریف نمی برین؟ دلم خوش بود که آدم شدی! چرا اذیتم می کنی؟ یکتا آدمت می کنم، کاری می کنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنی!
-پیاده ام کن!
اما عین خیالش نبود. با فریاد گفتم:
-نگه دار عوضی آشغال! حالم ازت بهم می خوره! می فهمی؟
چنان توي دهنم کوبوند که مزه ي شور خون دهنمو پر کرد. بدون اینکه خون دهنم رو تمیز کنم آروم اشک می ریختم. سیگاری آتش زد. تا رسیدن به خونه من گریه می کردم و سینا سیگار می کشید.
جلوی در ترمز کرد و با ریموت درو باز کرد. ماشینو توی پارکینگ پارک کرد. با ترس و لرز و از ماشين پياده شدم و داخل شدم. اومد تو و درو پشت سرش محکم بست. تو چشم هام نگاه کرد و گفت:
-یکتا، چرا دروغ گفتی نیما باهات کار داره؟ پیش کی بودی؟
اشک بی محابا روی صورتم می ریخت. سینا با دیدن اشک هام چنگی به موهاش زد و گفت:
-آخه لعنتی من به تو چی بگم؟ هان؟
سعی کردم آرومش کنم.
-سینا من واست توضيح مي دم...

 

یقه مو گرفت و گفت:
- چرا بهم دروغ گفتي؟! يكتا بخدا...
-سینا ببخش! بخدا من نمی خواستم ناراحتت کنم.
-جواب منو بده. چرا بهم دروغ گفتی؟
بغضم دوباره ترکید و زدم زیر گریه.
-سینا به منم حق بده ، من نميدونم تو رو چي تعصب داري!
چنگی به موهاش زد و خودشو روی مبل پرت کرد. سرشو میون دست هاش گرفت و گفت:
-آخه مگه من چی واست کم گذاشتم؟ من که از جونم برات مایه می زارم. من که بخاطر تو هرکاری می کنم. ولی تو... آخه لعنتی، چطوری بهت حالی کنم که من ِ ابله دوستت دارم؟
من فقط گریه می کردم. هر طوری که بود لب هامو تکون دادمو گفتم:
- سينا بين منو پرهام هيچ چيز نيست!آخه پرهام از بچگی با ما بزرگ شده بود. خب طبیعی یه که به من علاقه داشته باشه. اون بار ها بهم گفته كه منو مثل پريسا دوست داره.
انگار یکم آروم تر شد.
- سینا باید قبول کنی که من پرهامو دوست داشته باشم. خب اون همبازی یه بچگی هامه! ترو خدا اینقدر عذابم نده!
-خب چرا بهم نگفتی پرهام کارت داره؟
-خب می ترسیدم تو نزاری برم پیشش!
-با خودت فکر نکردی این طوری بد تر بود؟
بعد روبه روش نشستم و دستشو گرفتم. هیچ عکس العملی نشون نداد. خودمو توی بغلش رها کردمو زدم زیر گریه. سینا آروم دستشو گذاشت پشتمو گفت:
-گریه نکن یکتا. گفته بودم طاقت دیدن اشک هاتو ندارم. پس دیگه گریه نکن.
اما من بلندتر از قبل گریه می کردم. موهامو بوسید و سرمو بلند کرد و با شیطونی گفت:
-می دونی یکتا، این همه دعوا باعث شد تو واسه یه بارم که شده خودتو بندازی تو بغلم.
از اینکه مثل بچه ها حرف می زد خنده ام گرفت. با مشت توی شکمش کوبیدمو گفتم:
-خیلی پر رویی سینا.
بلند خندید و گونه مو بوسید و گفت:
-عشقمی عزیز دلم. دوستت دارم.
صبح که از خواب بیدار شدم سینا جلوی آینه موهاش رو مرتب می کرد. چشم هامو بستم و با خودم گفتم: خدایا کاری کن من عاشق سینا بشم. خودت می دونی چقدر دوستش دارم، اما نمی تونم به پرهام فکر نکنم. پرهام عشق منه!

 
پتو رو تا چانه ام بالا کشید و پیشونی امو بوسید و مي خواست پاشه كه خمیازه کشیدم. وقتي ديد بيدارم گفت:
-بیداری؟
-آره! داشتم فکر می کردم.
با حالت بامزه ای گفت:
-خودت که می دونی فقط باید به من فکر کنی.
واسه اینکه یکم اذیتش کنم گفتم:
-خب تو هم تو فکرم بودی.
اخم شيريني کرد و گفت:
-واسه نهار میام دنبالت بریم بیرون. درضمن دفعه ي بعد فقط من بايد تو فكرت باشم نه كس ديگه!
با خنده سر تکون دادم و وقتی سینا رفت تخت رو مرتب کردم و به پایین رفتم. در یخچال رو باز کردم بلکه یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم که صدای زنگ اف اف اومد. با خودم گفتم حتما سینا چیزی جا گذاشته. بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم و به آشپزخونه برگشتم. چند لحظه بعد در اتاق بازو بسته شد. با صدای بلند گفتم:
-سینا چیزي جا گذاشتی؟
-آره! قلبمو!
با شنیدن صدای پرهام كيكي رو كه داشتم مي خوردم تو گلوم پريد.
 
با شنیدن صدای پرهام كيكي رو كه داشتم مي خوردم تو گلوم پريد. به آشپزخونه اومد و سریع یه لیوان آب بهم داد و گفت:
-اینقدر از من می ترسی؟
سرمو به نشانه "نه" تکون دادم. اما هنوز گیج بودم. روبه روم نشست و با نگاهی به در و دیوار گفت:
-عجب دم و دستگاهی بهم زده؟
-تو اینجا چی کار می کنی؟ آدرس اينجا رو كي بهت داد؟!
تو چشم هام نگاه کرد و گفت:
-اومدم ترو با خودم ببرم.
متعجب گفتم:
-کجا؟!
-انگلیس!
-چی؟؟؟!!!
دستمو گرفت و بی مقدمه گفت:
-یکتا من دوستت دارم. می دونم تو مجبور شدی با اون دیوونه ازدواج کنی. اما به نظرم هیچ ایرادی نداره. تو باید از اون جدا بشی و با من ازدواج کنی.
دهنم از تعجب باز مونده بود. خدایا پرهام از من چی می خواست؟ آخه یکی نبود که به این دیوونه بگه تو چرا الآن اومدی؟ حالا که دیگه خیلی دیر شده؟!
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-پرهام تو حالت خوبه؟ هیچ می دونی چی داری می گی؟
با کلافگی گفت:
-آره، آره! من خوب می دونم دارم چی می گم. یکتا من دوستت دارم. اما حیف که دیر فهمیدم. درست موقعی که دیگه از دست داده بودمت. من بخاطر تو از اون سر دنیا اومدم تا به دستت بیارم. و مطمئن باش بدون تو بر نمی گردم. می دونی الآن درست سه ساعته که منتظرم سینا بره بیرون! من بهت وابسته ام یکتا، فقط ازت خواهش می کنم بهم نه نگو تا بیشتر از این خرد بشم. یکتا، باور کن من دوستت دارم. بیشتر از جونم.
با صدایی که انگار متعلق به من نبود گفتم:
-نمی گم من دوستت ندارم... نه، من عاشقتم. اما ... اما حالا دیگه خیلی دیر شده. من ازدواج کردم. درسته که من عاشق سینا نیستم، اما خیلی دوستش دارم. به قول خودش عشق ِ خودش واسه هردومون کافیه. پرهام ازت خواهش می کنم دست از سرم بردار و همین حالا برو.
و زدم زیر گریه! اما اون بدون کوچکترین توجهی به حرف های من بلند شد و بالای سرم ایستاد. روی موهام دست کشید و سرمو بلند کرد.
 
روی موهام دست کشید و سرمو بلند کرد. تو چشم هام نگاه کرد و گفت:
- بگو که دوستم داری! بگو که باهام میای! بگو یکتا، بگو و از این بیچارگی خلاصم کن.
سرمو تکون دادم و گفتم:
-نه پرهام خواهش مي كنم نزار از تصمیمم منصرف بشم.
دستهاش رو دو طرف صورتم گرفت و صورتش رو بهم نزدیک کرد. آروم لب هاشو روی لب هام گذاشت. مثل کسایی که برق می گیردشون به عقب هولش دادم و گفتم:
-دست از سرم بردار! اين عشق رسوايي مياره.
بهم نزدیک تر شد. از آشپزخونه اومدم بیرون و به طرف اتاق خواب رفتم. مثلا بهش توجهي نداشتم. پشت سرم بود و نگاهم مي كرد. روتختي رو مرتب مي كردم و لبمو مي گزيدم. از پشت بغلم كرد. هيچ حركتي نكردم. روي تخت هولم داد و اومد روم. زير گردنمو بوسيد. يه دفعه به خودم اومدم و هولش دادم:
-اگه همين الآن نري بيرون جيغ مي زنم.
نمي دونم اثر حرفم بود يا خودش بيخيال شد كه بدون هيچ حرفي تنهام گذاشت.
يكي دو ساعتي همونجا نشستم و فكر كردم. به همه چيز! سينا، پرهام! سینا دیگه الآن باید پیداش می شد. یکم آرایش کردمو سریع آماده شدم. توی آینه به خودم نگاه کردم. با صدای سینا که داخل شده بود به خودم اومدم.
-آماده ای خانمم؟
توي دلم هرچي فحش بود به خودم دادم. سعي كردم آروم باشم:
-اول سلام، بعدا کلام.
با مهربوني گفت:
-سلام عزیز دلم. آماده ای؟
سعی می کردم زیاد به صورتش نگاه نکنم. کیفمو برداشتم و گفتم:
-آره! بریم.
بعد از نهار گشتی توی شهر زدیم و بعد به سینما رفتیم. در تمام مدتی که با سینا بودم به پرهام فکر می کردم. واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم. به خونه که برگشتیم سینا خودشو روی مبل پرت کرد. به اتاق رفتمو مانتوم رو درآوردم و یه شلوارک با یه تاپ که دکمه های تزیینی روش داشت پوشیدم. وقتی پایین برگشتم سینا تلوزیون تماشا می کرد. به آشپزخونه رفتم سینا روبه من گفت:
- واسه شام چی می خوای بهمون بدی یکتا؟
به شوخی گفتم:
-زهر مار! دوست داری؟
سرشو خاروند و گفت:
-از قدیم و ندیم گفتن:"هرچه از دوست رسد نیکوست!
 
 
-از قدیم و ندیم گفتن:"هرچه از دوست رسد نیکوست!"
با خنده گفتم:
-بجای اینکه بشینی و منو مسخره کنی بیا این سیب زمینی ها رو پوست کن.
بلند شد و گفت:
-چشم خانم. امر امر شماست.
از توی فریزر یه بسته گوشت در آوردم تا استیک درست کنم. استیک ها رو گذاشتم تا خوب سرخ بشه. سینا سیب زمینی های پوست شده رو بهم داد و منم اونا رو سرخ کردم. وقتی بلند شدم تا برشون دارم سینا از پشت بغلم کرد و گفت:
-واسه خودت یه پا کدبانو شدی ها!
شانه بالا انداختم و گفتم:
-آدم باید به هرچیزی عادت کنه دیگه!
سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت:
-پس اگه بچه دار هم شدیم باید یه مادر خوب بشی ؟
اخم کردم و گفتم:
-منظور؟!
بلندم کرد و منو روی ميز نشوند و گفت:
-منظورم اینه که وقتش شده که تو هم مامان بشی! يه مامان خوشگل و لوس!
بعد آروم لبشو گذاشت رو لبام. برای اینکه از دستش فرار کنم گفتم:
-سینا غذام سوخت!
بی توجه به حرفم لبهاشو روی بدنم مي كشيد. بعد گونه مو بوسید و دست هاشو دور بدنم قفل کرد. بزور هولش دادمو به طرف اجاق رفتم. شعله رو خاموش کردم و با عصبانیت رو به سینا گفتم:
-سینا من بهت گفته بودم تا درسم تموم نشه حال و حوصله بچه داری ندارم.
با چشم های پرتمناش نگاهم کرد. غذا رو جلوش گذاشتم و چون حالم خوب نبود به اتاق رفتم و کتابم رو برداشتم و مشغول مطالعه شدم. اما هيچي از درس نفهميدم. همش تو فكر صبح بودم. سینا هم چند دقیقه بعد اومد و روی تخت دراز کشید. اما هی از این دنده به اون دنده می شد. بلآخره طاقتش تموم شد و گفت:
-ساعت دوازده هه! من خوابم میاد!
-تو که همیشه تا ساعت دو بیدار می موندی؟
-خب الآن می خوام بخوابم!
منظورشو فهمیدم ولی بروی خودم نیاوردم و گفتم:
-خب بخواب، کی جلوتو گرفته؟
بعد چراغو خاموش كردم و گفتم:
- من مي رم بيرون تو بخواب! شب بخير!
با شیطونی بلند شد و اومد و دستاشو دور گردنم انداخت و گفت:
-مي دوني كي جلومو گرفته كه نمي تونم بخوابم؟! تو!
ابرو بالا انداختم و برگشتم نگاهش کردمو گفتم:
-من؟! واسه چي من؟! من كه كاري به كارت ندارم!
-وجود توئه كه نمي زاره بخوابم! آخه تو عشقمي! خودت اينو بهتر مي دوني...
-سينا خواهش مي كنم...
نزاشت جمله مو تموم کنم و لباشو روی لبام گذاشت و منو از جام بلند کرد و به طرف تخت برد
مدتي گذشت و پرهام تقريبا هر روز به من زنگ مي زد. مثل هميشه كه آويزون هم بوديم شهريور اون سال هم همه مون با هم رفتيم شمال. اما اين بار پروانه جون و آقاي احمدي همراهمون نبودن. بعد از ظهر گرم شهريور ماه بود و همه توي باغ بوديم. روز بعد قرار بود برگرديم تهران. چقدر زود اون سه روز گذشت! البته زياد هم زود نبود چون با حرف ها و گوشه و كنايه هاي پرهام و تعصب سينا ديگه قاطي كرده بودم.
يه جاي دنج نشسته بوديم و خوش مي گذرونديم. البته ظاهرا! بعد از نهار توپ رو برداشتمو گفتم:
-کیا با والیبال موافقن؟!
سینا توپ رو از دستم قاپید و گفت:
-فکر می کنی حریف من می شی؟!
برای اینکه ازش کم نیارم گفتم:
-بله آقا سینا، حالا می بینی که شکستت می دم.
بعد رو به بقیه گفتم:
-کی با منه؟!
پرهام اولین نفری بود که عضو تیم من شد. احساس کردم سینا ناراحت شد اما بروی خودش نیاورد. بلآخره بعد از تقسیم شدن هرکس جای خودش ایستاد و بازی با سوت آرمین شروع شد.
تیم ما بازی رو شروع کرد.
دو به یک جلو بودیم که نوبت سرویس زدن سینا شد. توپ رو کمی به هوا پرت کرد و چنان ضربه ای زد که احساس کردم هر آن ممکن توپ منفجر بشه! پرهام که پشت من ایستاده بود با یه ساعد محکم جواب سرویسش رو داد. اما سینا کوتاه نیومد و اونم یه سرویس محکم زد. اینبار توپ به طرف پاسور که من بودم اومد اما من نتونستم جوابشو بدم.
بلآخره تیم سینا پیروز شد و اینبار من بودم که قهر کردم. نمی دونستم چرا اینقدر بچه بازی درمیارم اما دست خودم نبود. بازی با سینا خیلی برام گرون تموم شده بود. درست مثل اون دفعه که پرهام از سینا باخته بود! کنار مامان نشستم و زانوم رو بغل کردم. مامان با خنده گفت:
-بازم بچه شدی؟ خودت پیشنهاد دادی! در ضمن بازی برد و باخت داره!
با اخم گفتم:
-نخیر من این بازی رو قبول ندارم. سینا جر زني كرد.
و امیرو از دست سارا گرفتم. خیلی دوستش داشتم! سینا کنارم نشست و انگشتشو روی ابروهام کشید و گفت:
- باز که اينا گره خوردن!
و امیرو ازم گرفت. آرمین درحالی که سیبو گاز می زد روبه سینا گفت:
-ای خدا آخه من نمی دونم اینا چه دشمنی ای با بچه ی بدبخت و فلک زده ی من دارن؟ هِی این پاس می ده به اون، اون پاس می ده به اين! بابا خسته نشدین اینقدر والیبال بازی کردین؟
سارا با خنده گفت:
-تو که سالی یه بارم حالی از این بچه نمی پرسی حالا واست عزیز شده؟!
بعد روبه من اضافه کرد:
-یکتا، تو چرا خودت یه بچه نمیاری؟
با لبخند گفتم:
-تو فکرش هستم. چیزی به پایان ترم نمونده، اگه الآن حامله بشم سال دیگه بازم می تونم چند واحد پاس كنم.
سینا ناباورانه نگاهم می کرد. انگار نمی تونست قبول کنه که من این حرفها رو زدم. مامان با لبخند روبه من گفت:
-بلآخره سر عقل اومدی؟ تو بچه بیار من خودم واست نگه می دارم.
سرمو که بلند کردم چشمم افتاد تو چشم پرهام. چشم هاش سرخ شده بود و با خشم به من نگاه می کرد، انگار می خواست منو بکشه! از ترسم رومو برگردوندم و ظرف آلبالو ترش رو از پریسا گرفتم و گفتم:
-تک خوری می کنی نامرد؟
پریسا یه لیوان آب خورد و گفت:
-ویارت از الآن شروع شده؟
با این حرفش همه زدن زیر خنده. سرمو انداختم پایین و به سینا چسبیدم. سینا دستشو دور کمرم انداخت و سرمو بوسید.
پرهام دست هاشو تو هم مشت کرد و چند لحظه بعد بلند شد و رفت. نفس راحتی کشیدم و واسه خودم و بابا چای ریختم. مهتاب و نیما قدم می زدن. این حقه ي مامان بود! نیما رو توی عمل انجام شده قرار داده بود. دلم به حال نیما سوخت! طفلک نمی دونست به پای مهشید بسوزه یا با مهتاب ازدواج کنه. سینا دستمو گرفت و گفت:
-بریم یه کم قدم بزنیم؟
سرمو تکون دادم و بلند شدم.
 
سرمو تکون دادم و بلند شدم. دستشو دور کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند. وقتی به رودخونه رسیدیم دیگه هیچ کس از اونجا معلوم نبود. کفش هامو در آوردم و شلوارمو تا زانو زدم بالا. با تعجب گفت:
-نگو که می خوای بری تو رودخونه!
-اگه رفتم چی؟
و بدون اینکه منتظر جوابش بشم رفتم تو آب! آب اونقدر سرد بود که تمام تنم لرزید. اما چیزی بروی خودم نیاوردم. تا اومدم قدم از قدم بردارم پام سر خورد و افتادم تو آب! تمام لباسام خیس شده بود. سینا بلندم کرد و با عصبانیت گفت:
- با این کارات می خوای چيو ثابت کنی؟
دستمو از توی دستش درآوردم و گفتم:
-بلندم نمی کردی خیلی بهتر از این بود که سرم داد بزنی!
شونه هامو گرفت و تکون داد و گفت:
-یکتا بخدا اگه یه بار دیگه باهام لجبازی کنی...
با فریاد گفتم:
-چرا حرفتو ادامه نمی دی؟ بگو دیگه! اگه باهات لجبازی کنم کتکم می زنی؟ یا پول تو جیبی مو کم می کنی؟ شایدم دلت بخواد طلاقم بدی!
دستش رفت بالا تا یه سیلی آبدار بهم بزنه که توی هوا مشتش کرد و زیر لب گفت:
-لا اله الا الله!
با فریاد گفتم:
-بزن دیگه! چرا معطلی؟ بزن! تو که قبلا زدی، بازم بزن! دِ بزن دیگه!
دستشو لای موهاش فرو برد و گفت:
-پس دوست داری لج بازی کنی، هان؟!
و بدون اینکه منتظر جوابم بشه رفت. مونده بودم برگردم یا بمونم. با خودم گفتم اگه دنبالش برم پر رو می شه و فکر می کنه اومدم منت کشی. پس بهتره که بمونم. حتما خودش نیما رو می فرسته دنبالم. برگشتمو تصمیم گرفتم خودمو به تخته سنگ بزرگی که تقریبا وسط رودخونه بود برسونم. با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و با هر جون کندنی بود روش نشستمو زانو هامو تو بغلم گرفتم. بی اختیار زدم زیر گریه! دلم از اینکه چرا صبر نکردم تا پرهام برگرده و با من ازدواج کنه پر بود! دلم از اینکه چرا حرف مامانو گوش دادمو با سینا ازدواج کردم پر بود! دلم از اینکه چرا نمی تونستم مثل قبلا بپرم بغل بابا بدون اینکه بترسم قلبش ناراحت بشه، پربود! دلم از اینکه چرا بهترین دوستم گذاشته بود و رفته بود پر بود! دلم از اینکه اینقدر سینا سرم داد می زد پر بود! دلم از اینکه باید روبه روی پرهام بشینم اما جلوی احساسمو بگیرم پر بود! دلم از همه جا پر بود! از همه جا...!
سرمو که بلند کردم پرهامو دیدم. با اینکه دوست داشتم بپرم بغلش اما رومو برگردوندم. دوست نداشتم اشک هامو ببینه! پرهام با چند قدم خودشو بهم رسوند و کنارم نشست. سرمو تو بغلش گرفت و گفت:
-یکتا، چرا عذابم می دی؟ تو داری کاری می کنی که من سینا رو بکشم. اون یه بار عشقمو ازم گرفته! حالا هم... وای خدا دارم دیوونه می شم!
با بغض گفتم:
-پرهام خواهش می کنم. سینا شوهر منه! در ضمن من می دونم تو خیلی رها رو دوست داشتی، اما دلیل نمی شه که سینا اونو از تو گرفته باشه. سینا همه چیزو واسم تعریف کرده!
با کلافگی گفت:
-اون بهت دروغ گفته.
بعد آروم سرشو جلو آورد.
- پرهام خواهش می کنم ...
با دیدن سینا دهنم باز موند و حرفم نیمه تموم موند. به سختی آب دهنمو قورت دادم...
 
با دیدن سینا دهنم باز موند و حرفم نیمه تموم موند. به سختی آب دهنمو قورت دادم. اشک تو چشم هام جمع شده بود. چشم های سینا قرمز شده بود و يه لحظه به من نگاه می کرد و يه لحظه به پرهام. می دونستم آرامش قبل از طوفان!
از کنار پرهام بلند شدمو می خواستم برم سمت سینا که پام بازم سر خورد و افتادم. اما اینبار سینا کوچکترین عکس العملی نشون نداد. ای خدا چرا من اینقدر بد بختم؟ پرهام زیر بازومو گرفت و بلندم کرد که سینا با خشم به سمت ما هجوم آورد. به طرفش دویدم بلکه بتونم آرومش کنم. اما اون منو به سمت دیگه ای پرت کرد و یقه پرهامو گرفت. با فریاد گفت:
-هردوتونو می کشم! کثافتا.
پرهام رو به یه درخت تکیه داد و گلوشو فشرد. بیچاره پرهام داشت دست و پا می زد و نزدیک بود خفه شه! با وحشت فریاد کشیدم:
-سینا ولش کن! سینا... ! دیوونه با توام! خفه اش کردی!
و به سمت سینا دویدم و سعی کردم اونو از پرهام جدا کنم اما مثل ماری که دور طعمه اش می پیچه به پرهام چسبیده بود و ولش نمی کرد. با هر جون کندنی که بود از پرهام جداش کردم. پرهام پشت سر هم سرفه می کرد. به حال خودش ولش کردم و دست های سینا رو گرفتم. هیچ احساسی نشون نداد. یه دفعه برگشت و طوری نگاهم کرد که تمام تنم لرزید. اینبار دست هاشو دور گردن من حلقه کرد. هیچ مقاومتی نشون ندادم. همونطور دست هاشو دور گردنم گرفته بود اما هیچ فشاری به گلوم وارد نمی کرد. لرزش دست هاشو احساس می کردم. اشک تو چشم هام جمع شد. خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم که نریزه، اما نشد. سینا دست هاشو برداشت و زیر لب گفت:
- لعنتی!
خودمو توی بغلش انداختمو با صدای بلند گریه کردم. اما سینا نه مثل همیشه بغلم کرد نه نوازشم داد. فقط سرمو بلند کرد و خودش هم بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت. وقتی جلوی پرهام رسید نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و چیزی نگفت و از کنارش رد شد.
سرمو رو زانو هام گذاشتم و با صدای بلند زدم زیر گریه. پرهام اومد طرفم و سرمو بلند کرد. با فریاد گفتم:
-چی از جونم می خوای؟ عوضی، آشغال! برو گم شو، حالم ازت بهم می خوره!
اما بهم توجهی نکرد و بغلم کرد. هولش دادمو به طرف سینا دویدم. دستشو گرفتم. دستهاش یخ زده بود! وقتی پیش مامان اینا برگشتیم. مامان با دیدنم پشت دستش کوبید و گفت:
-چت شده یکتا؟
با لبخند بی معنی ای گفتم:
-چیزی نیست افتادم تو آب. زانوم درد گرفت گریه کردم.
خاله نسترن گفت:
-خب شاید شکسته باشه!
-نه خاله جون، نگران نباش. سینا نگاهش کرد، چیزی نبود.
همه حرفمو قبول کردن. روبه مامان گفتم:
-مامان من زیاد حالم خوب نیست ميريم ويلا و وسايلامون رو برمي داريم و برمي گرديم تهران. ایرادی نداره؟
بابا با مهربونی گفت:
-نه عزيزم. برين به سلامت! فقط مواظب باشين!ما هم فردا برمي گرديم.
بعد روبه سینا اضافه کرد:
-سینا حواست به دخترم باشه ها!
سینا لبخندی بی معنی زد و چیزی نگفت. با کمک پریسا لباسمو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و رفتم توی ماشین نشستم. سینا چند دقیقه بعد برگشت و ماشینو روشن کرد. کمی که دور شدیم با ترس و لرز گفتم:
-سینا...
اما همین که این یه کلمه رو گفتم سینا با فریاد گفت:
-خفه شو، چون ممکن بزنم بکشمت. اون وقت خون کثیفت می افته گردنم.
با بغض به پشتی صندلی تکیه دادمو چشم هامو بستم. جلوي در ويلا نگه داشت و خودش پياده شد و رفت تو بعد از چند دقيقه برگشت. ساك رو پشت ماشين گذاشت و دوباره اومد و سوار شد.
تا رسيدن به تهران سينا يكسره سيگار مي كشيد. منم از ترسم خژحرفي نمي زدم. وقتی رسیدیم پیاده شدم و زودتر از سینا بالا رفتم.
اومد بالا و جلومو گرفت.
-سينا... سينا به من گوش بده!
يه سيلي محكم بهم زد و گلدون روي ميزو پرت كرد و شكوند.
-گوش كن سينا... سينا... سينا...
دستشو گرفتم. برگشت و نگاهم كرد:
-هنوز دوستش داري؟! زود باش جواب بده يكتا! زود باش! گولم زده بودي نه؟!
نمي تونستم حرفي بزنم. با فرياد گفت:
-جواب بده لعنتي!
و يه صندلي رو پرت كرد طرف آينه ى قدى و شكوندش! با فرياد گفت:
- چرا جواب نميدى؟
گوشمو گرفتم. دستمو گرفت و گفت:
-خيلي عجيبه! تو كه اينقدر وسواس داشتي حالا اينقدر كثافت رو با خودت آوردى تو اين خونه! مزاحم خلوت تون شدم نه؟!
-اين حرفو نزن سينا!
-پس چى بگم؟ چى كار بايد بكنم؟ جشن بگيرم؟ جشن بگيرم كه زنم بهم خيانت مي كنه؟
روي مبل نشست و سرشو بين دستهاش گرفت.
-سينا منو ببخش! معذرت مي خوام!
-چرا اينكارو كردى؟
صورتشو جلوي صورتم گرفت. دستاشو روي گونه هام گذاشت و با گريه گفت:
-چرا اينكارو با من كردي يكتا؟ من كه خيلي دوستت داشتم... حتي بيشتر از خودم... بيشتر از زندگيم... اينا برات كافي نبود؟...
-اينجوري نيست سينا.
با فرياد گفت:
-پس چه جوريه ؟! بگو لعنتي!
بلند شد و بهم پشت كرد . گفتم:
-من مقصر نبودم.
پوزخندي زد و گفت:
-كاملا مشخص بود!
 


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,خیانت,عشق,بوسه,سردرگمی,

] [ 20:47 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه